اخبار انجمن ها, اخبار خانه تئاتر, موسسه فرهنگی هنری خانه تئاتر, ویژه اعضاء خانه تئاتر

خودش از داستانش دیدنی‌تر بود

ضیافتی با شکوهی بود، این ضیافت برای آنانی بود که مشتاق دیدن بودند و بی‌تاب شنیدن.

ضیافتی به نام «عصری با نمایش» که میزبانانش نمایشنامه‌نویسان بودند و با نمایشنامه‌هایی که سال‌ها قبل نگاشته بودند، مهمانان را به سال‌های دور می‌بردند؛ سال‌هایی که شاید برای خودشان هم حسرت‌برانگیز بود و یکی از این نویسندگان محمود استادمحمد بود.

به گزارش گروه خبر سایت خانه تئاتر به نقل از ایسنا ، امروز یازدهمین سالروز درگذشت محمود استادمحمد است، مردی که همه زندگی‌اش با تئاتر آمیخته بود و تماشای خودش نیز لذتی افزون‌تر از نمایش داشت. حالا به بهانه این روز یادی می‌کنیم از یکی از روزهایی که استادمحمد مهمانان خود را مفتون خویش کرد، مهمانانی که در ضیافت «عصری با نمایش» به دیدارش آمده بودند تا یکی از نمایشنامه‌های قدیمی‌اش را با صدای او بشنوند.

« عصری با نمایش » که با حمایت حسین پاکدل مدیر وقت تئاتر شهر برگزار می‌شد، ضیافت دلچسبی بود برای اهل تئاتر مکان این ضیافت کافه تریای اصلی تئاتر شهر بود و برگزارکنندگانش دو جوان خوش‌فکر آن سال‌ها، آرش آبسالان و علی صلاحی بودند که حالا سال‌هاست تئاتر ما از وجودشان بی‌بهره است.

حکایت این ضیافت نقل امروز و دیروز نیست و به ۲۰ سال پیش برمی‌گردد و بلکه بیشتر. بهار سال ۱۳۸۲ بود که محمود استادمحمد میزبان یکی از این جلسات شد تا «شب بیست و یکم» را نمایشنامه‌خوانی کند.

وعده این ضیافت پنجشنبه و جمعه هر هفته بود ساعت ۳ بعد از ظهر. از ساعاتی قبل، جمعیتی پرشمار جلوی گیشه تئاتر شهر صف می‌کشید. آنان که مشتاق دیدن و شنیدن بودند، می‌دانستند که ممکن است جایی گیرشان نیاید و روی پله‌ها نظاره‌گر برنامه باشند اما اینها هیچ مهم نبود. مهم این بود که مجالی فراهم آمده بود تا نمایشنامه‌هایی را بشنویم که متعلق به دهه‌های گذشته بود یا شاید نمایشنامه‌هایی که با گرفت و گیرهای تئاتر ما بختی برای اجرا نمی‌یافتند اما دست‌کم در این جلسات حظی می‌بردیم از شنیده شدن‌شان.

درباره این ضیافت با همه گرمی و زیبایی‌اش در مجالی دیگر خواهیم نوشت اما امروز متعلق است به محمود استادمحمد که ۲۱ سال پیش عصر یک روز زیبای اردیبهشت، میزبان «عصری با نمایش» شد. تماشاگرانی که مشتاق شنیدن نمایشنامه‌اش بودند، بهت‌زده شدند، «شب بیست و یکم» قصه‌ای هولناک داشت؛ حکایت اعتیاد بود و برادرکشی اما این همه ماجرا نبود. تماشاگران جوانی که برخی برای اول بار استادمحمد را از نزدیک می‌دیدند، دریافتند که تماشای خود این مرد لذتی شاید افزون‌تر از نمایشنامه‌اش هم داشته باشد. هنوز با پیری فاصله داشت اما تو گویی از دل تاریخ می‌آمد و از مردمانی سخن می‌گفت که دیگر رنگ عتیق به خود گرفته بودند.

چهره‌اش از جوانی پرشکوهی حکایت داشت و لحن سخن گفتنش از عاطفه‌ای سرشار بود که در روزگار ما دیگر به افسانه‌ها پیوسته بود بخصوص هر بار که می‌گفت «تئاتر!» و تو می‌توانستی حس کنی با ادای این واژه چگونه خون در رگ‌هایش تندتر می‌دود و رگ‌های گردنش چه سان متورم می‌شود.

۳۰ سالی از زمان نگارش نمایشنامه‌اش می‌گذشت. «شب بیست و یکم» را سال ۵۲ نوشته و منتشر کرده بود. اما برای اجرایش ۶ سالی منتظر مانده بود تا اینکه بهروز به‌نژاد و خسرو شکیبایی این نمایشنامه را روی صحنه جان بخشیده بودند.

در آن عصر زیبای ماه اردیبهشت او سوز درون نمایشنامه‌نویس را با نوازندگان نی قیاس کرده بود: «هر هنرمندی نمی‌تواند « نی » بنوازد بلکه باید یک سوختگی و ویرانی در وجود او باشد که به سراغ «نی» برود. نمایشنامه‌نویسی نیز در قیاس با دیگر انشعابات هنری ، همین حالت را دارد و این گونه است که در تاریخ صدساله نمایشنامه‌نویسی ایران تنها ۴ تا ۵ نمایشنامه‌نویس ماندگار داریم، در حالی که در این مدت جامعه ادبی ما شاعران و نویسندگان بسیاری را تربیت کرده است.

نمایشنامه‌نویسی را یک ورطه و مهلکه می‌دانست و گفته بود:« نمایشنامه نویس باید بتواند آدم خلق کند و به همین دلیل باید بخشی از زندگی خود را فدا کند تا بتواند کاراکترها را بیافریند و از این نظر کار نمایشنامه‌نویس شبیه «مادر» است.»

و در قیاس حال و روز هنرمندان امروز، چنین گفته بود: «زمانی در سیاسیون، کسانی که چهره مردمی داشتند، به دوستی با یک هنرمند تئاتری مباهات می‌کردند. برخلاف امروز که هنرمندان ما باید گداصفتانه خود را به مقام سیاسی بچسبانند تا نتیجه‌ای بگیرند و سالنی به‌دست آورند. با این وضع چگونه می‌توانیم تئاتری متعادل داشته باشیم ؟»

او تاکید داشت که معنای هنر طی سالیان و دهه‌ها عوض شده است و می‌گفت: «هنر در جهان سوم یعنی «هلاک» یعنی تمام کسانی که برای پول، مقام ، شهرت و … به تئاتر می‌آیند، هیچ ارتباطی به معنای «هنر» ندارند. مردم نیاز دارند و رسالتی را به کسی می‌بخشند و توقع دارند که آن هنرمند مثل فردوسی به تاریخ‌شان خدمت کند اما فردوسی هنرمند بود، ما هم هنرمندیم ! دور هنرمندی را که در جهت آب شنا می‌کند، خط قرمز بکشید. این شخص در دوره خودش موفق می‌شود اما تاریخ تئاتر، او را بیرون می‌اندازد.»

و خطاب به جوانان حاضر در جلسه توصیه کرده بود : «امیدوار باشید و به خود اتکا داشته باشید و در خواندن اهمال نکنید. زمانی که پدران تئاتر خود، یعنی بهمن فرسی، عباس نعلبندیان و … را نشناسیم، چگونه ادعای هنرمندی می‌کنیم. مشکل تئاتر ما مشکل اداری نیست. اگر امید به این داشته باشید که سازمانی دولتی برای کشف و پژوهش استعدادها تاسیس شود ، توقع بی‌جایی است . خود باید خود را بسازید. در این تجربه ۴۰ ساله‌ای که از تئاتر دارم ، کسی را ندیدم که تئاتر در وجودش باشد و بتوانند جلوی او را بگیرند. حتا اگر جامعه تئاتری او را طرد کرده باشد، آن هنرمند توانسته تمام دیوارهای پیش رویش را ویران کند و بگذرد و موفق شود. »

و در پاسخ به کنجکاوی جوانانی که مشتاق بودند بدانند چگونه سوژه آثارش را می‌یابد، گفته بود: «تا زمانی که همه وجودم درد نداشته باشد و احساس خفقان نکنم و بغض نداشته باشم، نمی‌توانم چیزی بنویسم. زمانی که در روزنامه‌ها می‌خوانم که جوانانی دست به کشتن مادر و خواهر خود می‌زنند ، تمام وجودم چلیده می‌شود و تاسف می‌خورم که این مسائل در نمایشنامه‌های ما جایی ندارد، در حالی که توجه به وضعیت و مشکلات موجود در جامعه، نوشته را سراسر درد می‌کند و هیچ قدرتی هم نمی‌تواند در مقابل آن بایستد. »

اینها بخشی از سخنان او در آن عصر زیبای ماه اردیبهشت بود و بامداد روز سوم مرداد سال ۹۲ وقتی در بیمارستان جم تهران برای همیشه چشم از جهان فرو بست، هیچ هم دور نیست اگر برخی از آن جوانانی که اول بار او را در ضیافت «عصری با نمایش» دیده بودند، به یاد آن روز و خاطره آن مرد، اشکی بر گونه‌شان دویده باشد. او با رفتنش گویی بخشی از تاریخ ما را با خود برده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *