اخبار انجمن ها, اخبار خانه تئاتر, موسسه فرهنگی هنری خانه تئاتر, ویژه اعضاء خانه تئاتر

جز با دلش بازی نکرد

ششم مرداد زاد روز فیروز بهجت محمدی از بازیگران پیش کسوت تاتر ایران است که ۲۲  دی۱۳۷۸ درگذشت .
به گزارش گروه خبر سایت خانه تاتر ، هوتن بهجت محمدی فرزند فیروز بهجت محمدی یادداشتی به مناسبت زاد روز او نوشته که می خوانید:
سال ۱۴۰۳ هم‌زمان با سی‌و‌ششمین سال اقامت نگارنده به دور از زادگاه خویش است. به خودم می‌گویم به گفته ،صادق هدایت در زندگی‌ [به ویژه در زندگی‌ در غربت] زخم‌هایی‌ هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزوا می‌خورد و می‌تراشد.
انگار همین دیروز بود که ۴ ساله بودم و با پدرم فیروز بهجت‌محمدی و مادرم فیروزه ترجمی به سوی سالن نمایشی که ،شاید سنگلج بود می‌رفتیم تا برای نخستین‌بار در عمرم تاتری را ببینم. از آن روزِ هیجان‌انگیز فقط دو صحنه به یادم مانده. در تاکسی پدرم رو به من کرد و گفت: « فدات شم، اگه منو روی صحنه دیدی یه موقع داد نزنی‌ بابا‌یی، بابا‌یی ها، خب؟ فقط ساکت بشین و تماشا کن.‌» نام تئاتر هم یادم نیست، فقط می‌دانم که فرصتِ بابا‌یی بابا‌یی گفتن نداشتم، چرا‌که فضای نمایش مرا جادو کرده بود و با دهانی از تعجب باز و چشمانی میخکوب‌شده به صحنه برای نخستین‌بار « تئاتر» را با تمام وجودم تجربه می‌کردم و آن‌هم با فاصله چند متریِ حضورِ پدرم بر روی صحنه. فقط یادم می‌آید که کسی‌ پشتِ پدر رفت و به او چاقویی فرو کرد. نفس در سینه‌ام حبس شده بود. نمی‌دانستم چه اتفاقی‌ افتاده، تا این‌که پدر با چشمانی باز و قیافه‌ای بسیار خنده‌دار به صورت افقی و به پهلو مثل یک چوب خشک روی زمین افتاد و دو نفر او را بلند کردند و به همان حالت از صحنه خارج کردند. خنده تماشاچی‌ها از چهره مثلاً مُرده پدرم این امید را به من داد که صحنه واقعی‌ نبوده و من بابا‌یی‌ام را دوباره خواهم دید.
نوروزی را به خاطر میاورم که همراه پدرم به اداره تاتر رفته بودیم و من اولین اسکناس ده تومانی تا نخورده و امضا شده را به عنوان عیدی از دست عمو علی‌ ( نصیریان ) گرفتم.
«‌نمایش طولانی‌» زنده‌یاد جعفر والی‌ و نمایش «سرباز‌ها» به‌کارگردانی هرمز هدایت را بیشتر در خاطر دارم چون شش و بعد هشت ساله بودم که آن‌ها را دیدم. سبیل‌های پُر‌پشت پدرم‌ را که برای سرباز‌ها گذاشته بود و همین‌طور تصویر آقای ایرج راد و آقای خسرو پیمان را به خوبی‌ جلوی چشم‌هایم دارم. پدرم نقش بابا‌ناز را در «نمایش طولانی» بازی کرد. او روی زمین می‌نشست و آواز «آی مشق می‌نویسوم، آی مشق می‌نویسوم» سر می‌داد تا پایان نمایش و بعد مرحوم والی‌ را روی کول خود می‌گرفت و همگی‌ با هم روی صحنه ظاهر می‌شدند تا با استقبال باشکوه تماشچیان روبه‌رو شوند. خاطرم هست که فردای آن روز بحثی‌ در خانه ما بود که پدر می‌بایست بیشتر مواظب گردن و کمر خود باشد! آری، داشتم یواش‌یواش به تئاتر عادت می‌کردم که انقلاب شد و شاهدِ آخرین نمایش پدرم «ولد‌کشته» صادق هاتفی و با بازی درخشان عمو‌حسین (کسبیان) و عمو جمشید (مشایخی) و بانو مهرنیا در تماشاخانه سنگلج شدم. حتا می‌دانم که یکی‌ از شب‌های اجرا عمو‌جمشید مریض بود و به جای او آقای مجید مظفری هنرنمایی می‌کرد و هم آن‌جا بود که برای اولین‌بار با معجونی به نام قهوه آشنا شدم و پس از نوشیدن یک جرعه، چنان تلخی‌ آن در وجودم رخنه کرد که تا به امروز دوام آورده و من هنوز که هنوز است عادت نکرده‌ام که قهوه تلخ بنوشم.
روز‌هایی‌ را به یاد می‌آورم که پدرم هنگام تست‌های اولیه «سربداران»، ناگهان با موها و ریش و سبیل سرخ‌رنگ به خانه آمد و ما تا چندین‌روز در کوچه و خیابان انگشت‌نما بودیم. حتا یک‌بار مینی‌بوسی در جاده از ما سبقت گرفت و تا چشم شاگرد مینی‌بوس به راننده که پدرم بود افتاد، سرش را داخل مینی‌بوس کرد و لحظه‌ای بعد حدود ۲۰ جفت چشم از پنجره سرک کشیدند و به ما نگاه می‌کردند و پدر را به هم نشان می‌دادند و قاه‌قاه می‌خندیدند. باز به‌یاد می‌آورم شب‌هایی‌ را که او (با گریم فوق‌العاده و سختِ استاد معیریان و چسب‌هایی‌ که به گوشه‌های چشمش می‌زد تا چشم‌ها را به صورت مغولی و کشیده نگاه دارد) به خانه می‌آمد و مادرم با آب گرم و پماد و کرم آن‌ها را پانسمان می‌کرد تا پدر بدون درد بخوابد و بتواند فردای آن روز دوباره سرصحنه برای  فیلمبرداری برود. اواسط پخش سریال از تلویزیون بود که در دبیرستان ولی‌‌عصر (هدف سابق) آقای کوثری، دبیر ادبیات فارسی ‌ما، به من لقب «جوجه طوغای» را داد که با افتخار آن‌را پذیرفتم.
باز به‌یاد می‌آورم مسافرت‌های کاری و گاه طولانی‌مدتش را که برای فیلم‌برداری و نمایش‌هایش می‌رفت و من را به مادر و مادر‌بزرگم می‌‌سپرد تا فکر و خیالش به هنگام فیلمبرداری در آرامش باشد و آن‌ها برای این‌که سرفه‌های مزمن شبانه‌ام را آرام کنند، با آب جگر‌های داغی که با دست‌هایشان از صافی رد می‌کردند، پذیرای من بودند تا که رسیدیم به جنگ و بمباران‌های شبانه و «ابن‌سینا» و «مادیان» و «گُزل» و «روز‌های انتظار» و پس از آن روزهای مهاجرت و غربت و خداحافظی و خداحافظی و خداحافظی‌ها.
روزگار چنین خواست که ما همه از هم جدا افتادیم: همسر و فرزندان از شوهر و پدر، خانواده از دوستان و خویشاوندان و همگی‌ از وطن.
کارهایش را با وسواسی عجیب از دور دنبال می‌کردیم و نظاره‌گربودیم.
می‌توانم به جرأت بگویم که در کار‌های بعد از مهاجرتش همیشه حسی حاکی از حسرت و غصه دوری از خانواده، ورای نقشی‌ را که بازی می‌کرد، در چهره‌اش حس می‌کردم. انگار که ما را روی پرده نقره‌ای نمی‌توانست فریب دهد، چرا‌که با ذره‌ذره حالت‌های چهره و نگاه‌هایش زندگی‌ کرده بودیم. و بالاخره آن شب فرا رسید. شبی‌ که دختر عمویم خبر فوت ناگهانی پدرم را به ما رسانید. بله، «پهلوان اکبر میمیرد» و وضعیت ما یک شبه میشود مثل «غروب در دیار غریب» و«سالهای خاکستر» و باقی‌ ماجرا تا به امروز.
سال ۱۳۹۵ مصادف بود با اتفاق خوشایندی که در عرصه فرهنگی و هنری رخ داد و در نوع خود از لحاظ پژوهشی بی‌‌نظیر بود و آن انتشار کتابی‌ بود سترگ و عظیم از آقای دکتر روح‌الله جعفری با نام «گروه هنر ملی از آغاز تا پایان ۱۳۵۷-۱۳۳۵» که آن ‌را در همان سال، نه که خواندم، بلکه بلعیدم. این کتاب از چند لحاظ برایم با ارزش بود؛ از یک جهت توانستم در آن پاسخ بسیاری از پرسش‌هایی که در دلم مانده بود و هیچ‌وقت دیگر نمی‌توانستم از پدرم بپرسمشان را تا حدود زیادی بیابم. از طرفی‌ دیگر، خواندن این کتاب به من حس غروری بی‌‌حد می‌داد. می‌دانید چرا؟ چون فهمیدم پدر من عضو گروهی بوده که در آن سال‌ها سعی‌ بر آن داشتند که تئاتر ایران و آن‌هم تئاتر ملی‌ ایران را شکوفا کنند. آن‌ها برای اولین‌بار توانستند تئاتر ایران را در خارج از کشور معرفی کنند. گروه هنر ملی با تمام اختلاف سلیقه‌ها، انگیزه آن را داشت که سطح کیفیت و اندیشه‌ورزی هنریِ کشور را ارتقا بخشد و بالنده سازد.
در این کتاب وقتی‌ مطالب و عکس‌های افرادی را که در این گروه کار می‌کردند، خواندم و دیدم، نفسم در سینه حبس می‌شد، زیرا تمامی‌ آن عزیزان را می‌شناختم و حتا بسیاری از آنان را از نزدیک هم دیده بودم. برخی‌ از این عزیزان، خویشاوندان ‌ما بودند: نصرت پرتوی (خاله بزرگ‌ام)، عباس جوانمرد (شوهر خاله مادرم)، بهرام بیضایی (داماد عباس جوانمرد)، امیر ترجمی (دایی‌ام که متاسفانه با وجود استعدادی که داشت دیگر به کار هنری روی نیاورد). دریغا بسیاری از آن عزیزان دیگر در میان ما نیستند.
با تأکید می‌گویم که این کتاب مهم است و برای من مهم‌تر، چون به نوعی زندگی‌نامه خانواده‌ام است و با خواندن آن، این زندگی‌ از جلوی چشمانم گذشت. اگر گروه هنر ملی شکل نمی‌گرفت،‌ آشنایی مادر و پدرم با یکدیگر اتفاق نمی‌افتاد و من و خواهرم نسیم نیز وجود نمی‌داشتیم. احتمالاً عرق ملی‌و حب به مام میهن  نیز از طریق این گروه وارد خون‌مان شده است.
فیلم‌ها و سریال‌ها و عکس‌ها و بریده‌روزنامه‌ها خاطراتی هستند که هرازگاهی با مرور آن‌ها می کوشم، تا غربت را برای خود آسان‌تر کنم.
هرچه بیشتر گذشته و حال را بررسی‌ و تحلیل می‌کنم، بیشتر به تلفات جانبی(collateral damage)  بر اثر تصمیمات تاریخیِ یک ملت که جنگ و… را تجربه کرده، پی می‌برم. در این بررسی است که درمی‌یابم چطور خواهرم در سنین بحرانی‌ از وجود پدر محروم شد، چگونه در نوجوانی و در کشوری با فرهنگی‌ به‌ کل متفاوت، می‌بایست خود را از نو تعریف کرده، و همزمان  نقش فرزند و پدر و برادر را یک‌جا و یک‌تنه ایفا می‌کردم. در این بررسی باز پی می‌برم که مادرم چگونه حرمانِ بسیار کشید و در راهی‌ که پدرم دوست می‌داشت راهرو باشد، هرگز سد راه نشد و با مشکلات بسیاری از‌جمله دوری و تنهایی دست و پنجه نرم کرد. مادرم با شکیبایی و درایت، تنگنا‌های زندگی‌ را چه در ایران و چه در غربت متحمل شد، تا یادگار‌های خودش و پدرم، یعنی‌ من و خواهرم را بزرگ کند و به عرصه زندگی‌ روانه سازد. آری او با از خودگذشتگی در موفقیت فیروز سهمی به سزا داشت. هر روز که می‌گذرد برای مادرم آرزو می‌کنم که بتواندآتش  سوزانِ حزن و اندوهِ عظیمی‌ را که در درون خودش شعله ور نگاه داشته، چه نبود همسر را تاب آوردن و شکیب ورزیدن، چه بر پیمانی ناخوشایند و رنج‌افزا چشم بستن، ملایم‌تر سازد تا تیام کوچولو بهره بیشتری از وجود مادربزرگش ببرد و درباره پدربزرگش از زبان او داستان‌های زیادی بشنود.
هرگاه که به ایران سفر می‌کنم و همراه مادرم به دیدار پیشکسوتانِ عرصه‌ هنر، که دوستان  قدیمی‌ پدرم هستند، می‌روم و با آن عزیزان، هرچند کوتاه می‌نشینم و گپی‌ می‌زنم و آنان‌ از خاطراتشان در مورد پدرم تعریف می‌کنند، دوباره روحی‌ تازه در من دمیده می‌ گردد، یا به قول امروزی‌ها، باطری‌‌ام شارژ می‌شود.
عمو‌بهزاد (فراهانی) در یادداشتی در سوگ پدرم نوشته: «اعتبار آن زنده‌یاد را مردم میهن ما پاس می‌دارند، ولی‌ عواطف او را باید در قلب هم‌دلان و همکارانش جست‌وجو کرد. در هنر بازیگریش همین بس که هرگز جز با دلش بازی نکرد. مهربانی تبارش را وام گذارد و بکارت روح تنهایش را با دست‌و‌دلبازی در نقش‌هایش چنان جاری کرد که هر انسان صادقی‌ نمی‌داند که او که بود؟ طوغای، ممد‌حسن آسیابان، مرد یک‌دست یا… فیروز بهجت‌محمدی؟».
کوشا و پرتلاش، توانا، فروتن، با‌اخلاق و وظیفه‌شناس، دوست‌داشتنی و با‌محبت و یار و یاری‌گر، وقت‌شناس، دارای حنجره‌ای قدرتمند و نافذ و پُرطنین، جدی و سخت و حرفه‌ای در تمرینات،  صاحب سبک، عاشق تئاتر و هنر بازیگری، اهل معرفت و دوستی‌ با قلبی به وسعت دریا، رفتاری ساده، دارای روحیه هنرمندانه و انسانی‌ و آشنا با آیین مردانگی و پهلوانی، ویژگی‌هایی ‌- است که دوستان قدیمی‌اش، هم‌رکابان و پیشکسوتان و نیز افرادی که با او زمانی‌ کار می‌کردند و یا او را می‌شناختند – ولو در برهه‌ای بسیار کوتاه – برایم تعریف می‌کنند.
در همین‌جا وظیفه خود می‌دانم که از صمیم قلب از بزرگ‌بانوان و بزرگ‌مردان هنرمند کشور به پاسِ این‌همه مهر‌آفرینی و انسان‌دوستی و وفای به رفاقت، سر تعظیم فرود آورده، از سوی خود و خانواده‌ام نهایت سپاسگزاری را داشته باشم.
با یاداشت کوچکی از نویسنده توانای کشور  و یکی‌ از دوستان و همکاران قدیمی‌ پدر، آقای محمود دولت‌آبادی که در سوگ او نگاشته بود، به سخنم پایان می‌دهم: «به‌راستی که زندگی‌ همین است و نه جز این؛ درست چون رودباری که بی‌لحظه‌ای سکون در گذر است و ما – انسان – مگر چه هست به‌جز یک‌ذره از این رودباری که ما آن را زندگی‌ مینامیم؟ فیروز بهجت‌محمدی نیز گذر کرد، چنان‌چه همگان در گذر هستیم. عمده این‌که چگونه گذر کنیم، که فیروز کوشید چندان بیهوده عمر را نگذراند.»
ما نیز می‌کوشیم چندان بیهوده نگذرانیم.
هوتن بهجت محمدی
اول مرداد ماه ۱۴۰۳ هامبورگ / آلمان
فیروزه ترجمی به همراه پسرش هوتن بهجت محمدی
.
.

فیروزه ترجمی همسر فیروز بهجت محمدی می گوید : در گروه زنده یاد عباس جوانمرد که شوهر خاله من بود همکار بودیم . من و فیروز در هنگام فعالیت در گروه هنر ملی عاشق هم شدیم و در سال ۱۳۴۸ با یگدیگر ازدواج کردیم . هنوز هم عاشقش هستم چون که یک انسان بی‌نظیری بود . فیروز تمایل داشت که همچنان به همکاریمان در گروه ادامه دهیم ، ولی من علاقه زیادی به زندگی و بخصوص بچه داشتم .

همیشه میخواستم یک مادر نمونه باشم. بدین خاطر هم خانواده را بر فعالیت هنری ترجیح دادم و تمرکزم را روی تربیت فرزندانمان گذاشتم . یک پسر بنام هوتن و یک دختر بنام نسیم دارم . خدارا شکر که هر دو موفقند ، واقعا راضی هستم چون زحمات من و فیروز در درازمدت به ثمر نشست . زمان گذشت تا اینکه مجبور شدیم عازم اروپا بشویم تا بچه ها در آنجا تحصیل کنند ، ولی‌ برای فیروز در اروپا ادامه کار ناممکن بود ، چرا که او بازیگری توانا و قدرتمند بود که برای بازیگری در ایران ساخته شده بود . بدین سان او دوباره به ایران بازگشت و با قدرت به هنر آفرینیش ادامه داد . مجموعه تلویزیونی و پر طرفدار “عیاران” در آن سال‌ها ساخته شد.  همینطور دو فیلم آخرش “بوی کافور و عطر یاس” و “چشمهایش” حاصل آن سالها می باشد . در تمامی آن سالها فیروز عاشق زن و بچه هایش ماند و این مهر و محبت و دلتنگی را همیشه در نامه ها و عکسهایی که برایمان می فرستاد نشان می‌داد .  ولی متاسفانه اجل مهلتش نداد و او در اثر بیماری مرگبار سرطان ، دار فانی را وداع گفت . من نیز همیشه بعشق فیروز ، فرزندان و نوه هایم زنده ام و زندگی می کنم و روح او همواره در کنار ماست.

 

 

فیروزه ترجمی به همراه همسرش فیروز بهجت محمدی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *