عاشق گل و گیاه بود محمود استادمحمد؛ عاشق نیلوفرهای رونده، گلهای قهر و آشتی، درختچههای چینی. او زاده فصل خزان بود؛ سوم آبان سال ۱۳۲۹ اما در باغچه این هنرمند، همیشه بهار بود.
بچه محله میدان اعدام بود اما هر لحظه زندگیاش پر از شور زندگی بود و امروز که زادروز اوست، چه خوب است که ما هم در ایسنا از دلبستگیهایش بگوییم که دوستدار صادق هدایت بود و شیفته نصرت رحمانی، دلش برای ادبیات پر میزد، تئاتر، بیقرارش می کرد، بیژن مفید یگانه مرشد و مرادش بود و خودش، مامنی برای جوانان تئاتری که راه و رسم کارشان با او زمین تا آسمان فاصله داشت ولی دلشان بسیار به هم نزدیک بود.
بگذارید نگوییم که از بچگی در آن خانه دورهساز استیجاری، چه بیرحمیهایی که ندیده بود از مردانی که مغرور زور بازویشان بودند و تن لطیف زنانشان را به باد کتک میگرفتند؛ از برادری که به خاطر مواد مخدر، دستش به خون برادرش آلوده میشد، از مردمانی که بخل و کینه داشتند و دیگری را با بیانصافی به قضاوت مینشستند، از سفرکردههایی مهاجر که غصه غربت بدجور در دلشان پر پر میزد ، از جماعتی که دلشان به یک بابازار خوش بود و …
چشمان تیزبین او که فقط جستجوگر زیبایی شعر و ادب دوخته نبود ، او همه این تصاویر مشمئزکننده را هم میدید و در نمایشنامههایش بازتاب می داد. نمیتوانست چشم و گوش خود را بر آن همه بیرحمی و درد و خشونت ببندد، شد راوی قصه مردمانی که دستشان به جایی بند نبود و صدایشان به گوش کسی نمیرسید. مردمانی که گاه زندانی بودند با هزاران قصه و گاه به ظاهر آزاد و رها در کوچه پس کوچههای تهران یا بندرعباس یا خیابانهای دور و دراز کانادا و آمریکا. او قصه همه آنان را میدید و روایت میکرد.
برای همین بود که وقتی از تئاتر سخن میگفت، بند بند تنش میلرزید، همه لرزش دست و دل او، صدای او از بیرحمی جهانی بود که هر روز به نظاره مینشست. برای او تئاتر، یک هنر پر زرق و برق تزیینی نبود یا هنری سرگرم کننده یا مفرح. او هرچند نمایشنامههایی با حال خوشتر هم داشت، اما برای خود وظیفهای دیگر قائل بود؛ روایت رنج مردمان کشورش و به همین دلیل بود که یکی از طلایهداران تئاتر اجتماعی ایران به شمار میآمد و در ۲۰ سالگی «آ سید کاظم» را نوشت. خیلی از کارهایش را در همان دوران جوانی به نگارش درآورد. روح حساس او باید به گونهای آرامش مییافت و تئاتر تنها مسکنی بود که در این جهان پر ظلم و جور یافته بود. تئاتر و البته گلها و گیاهها.
صحنه تئاتر گاه و بی گاه در اختیار او بود ولی گلها همیشه بودند، حتی زمستانها، او که به طرزی جنون آسا پیگیر خبرهای همه جای جهان بود، برای آن همه خشونتی که از دیدن فجایع دنیا بر سرش آوار میشد، تنها یک مامن یافته بود؛ باغچهای بزرگ در حیاطی کوچک، ساعتها مینشست و دست نوازش بر سر تمام آن گلها میکشید، او که از شنیعترین اعمال انسانی سخن گفته بود، دلش را میسپرد به لطافت گلها و چشمانش را که بهتزده عمیقترین بیرحمیهای بشر بود، میدوخت به آن همه گیاهان رنگ رنگ که در باغچه او چه خوب قد میکشیدند، میبالیدند و هوای آلوده تهران را به عطر خود میآغشتند.
اگر زنده بود، امروز باید هفتاد و سومین سالروز تولدش را به او تبریک میگفتیم ولی پسر خدیجه خانوم که سحرگاه ۷۳ سال پیش بدجوری به زهدان مادرش چسبیده بود و به زور پا به این دنیا گذاشته بود، هنوز به ۷۰ سال نرسیده دل از این دنیا کند.
میدانست در این عمر نه چندان دور و دراز خود یادگاریهایی گران سنگ بر جای گذاشته است؛ «آسید کاظم»، «شب بیست و نهم»، «دیوان تئاترال»، «قصصالقصر»،«آنها مامور اعدام خود هستند»، «خونیان و خوزیان»،«سیری محتوم»،«چهل پله تا مرگ»،«عکس یادگاری»، «سپنج رنج و شکنج»،«تهرن» و … البته تعدادی ترانه که در نوشتههای خصوصیتر او وجود دارند.
شاید هم با آن همه تجربههایی که در زندگی پر فراز و فرود خود دیده بود، میدانست جهانی که در آن زندگی میکنیم، هر روز برگ تازهای از یک بیرحمی جدید رو میکند و دلش دیگر تاب این همه درد را نداشت. حالا که دوباره آتش جنگ به جان جهان افتاده و هر روز خاک زمین به خون مردمانی بیگناه آغشته میشود؛ شاید اگر او بود، دیگر حتی گلها هم یارای آن را نداشتند تا مرهمی بر زخمهای روح شکننده و لطیف او باشند و به قول خودش«چهرهام پوشیده، بهتر!»